?«اِنّي لا اُحِبُّ الْأَفِلِينَ» من چيز محدود نمي خواهم
دلا تا كي در اين كاخ مجازي
كني مانند طفلان خاك بازي
تويي آن دست پرور مرغ گستاخ
كه بودت آشيان بيرون از اين كاخ
چه شد زان آشيان بيگانه گشتي
چو دُونان مرغ اين ويرانه گشتي
خليل آسا دم از ملك يقين زن
نداي لا احب الا فلين زن
?دنيا خاك است و مشغول دنيابودن، خاك بازي كردن است. انسان بايد «خود»ش را از دنيا بالاتر بكشد. پيامبران جايي درس نخواندند بلكه فطرتشان را آزاد كردند و با خدا رفيق شدند، چون خدا را در نزد «خود» داشتند، بايد از بقية چيزها قلب را منصرف مي کردند و به او توجه مي نمودند. گفت:
با سرشتت چه ها كه همراه است
خنك آنكو كه از خود آگاه است
گوهري در ميان اين سنگ است
يوسفي در ميان اين چاه است
پس اين كوه قرص خورشيد است
زير اين ابر زهره و ماه است
?هركس در عمق جان خود داراي يوسفي است كه بايد آن را كشف كند. فقط كافي است انسان «خود» را از محدوديت ها پاك نمايد، در آن هنگام «جان» او خدا را مي يابد. چرا كه خدا «ناز» است، نه «راز». نازنين را فقط بايد نگاه كرد و دوست داشت. گفت:
چون يافتمت جانان
بشناختمت جانان
?خدا را بايد يافت و كسي كه به «خود»ش رجوع كند «خود» را خواهان «کمال مطلق» مي بيند؛ و اگر دوباره به «خود»ش بنگرد گويي كسي در اوج کمال و صفا به او مي گويد: «من هستم»! فقط انسان بايد «خود»ش را از محدوديت ها آزاد كند و طالب خدا شود تا او را بيابد. گفت:
آن كه عمري در پي او مي دويدم كو به كو
ناگهانش يافتم با دل نشسته رو به رو
#آشتی_با_خدا
#استادطاهرزاده
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات