کوله پشتی خاکی وسنگین را از دوشش برداشت وروی تخته سنگی رها کرد. ازصدای نفس هایش خستگی راه طولانی وطاقت فرسا شنیده می شود!
گردوغبار موها ومحاسنش ، زیبایی ومظلومیت چهره اش را دوچندان کرده ولی از لب های خشکیده اش تشنگی موج میزند!
آفتاب طلایی ، تیز می تابد وتوانی برای ادامه نیست سربه زانو وتکیه بر سنگ، مسیر پرفراز ونشیب را درذهن مرور می کند..
چه راه طولانی وسختی آمدم..!
چه زمانه ی سختی..!!.از ساعتی که متولد شدم..
من متولد سالی پراز سختی ودرد ورنجم..سالی که مردم از ظلم وستم بیگانگان ووطن فروشان به ستوه آمده بودند.
اما تولدم نقطه ی شروع امید ورهایی بود…!!
البته بعضی هم ازتولدم ناراحت بودند وهنوز بعد از چهل ودو سال ناراحتن.
پانزده ساله بودم که پس از آزمونهای سخت وفراز وفرودهای غم انگیز دوران ، به موفقیت جهانی بزرگی رسیدم ودر اوج نگاه ها قرار گرفتم ..همه جا از من می گفتند ومن با عزت وافتخار دربین دوستانم بودم…
از هفده سالگی به مدت هشت سال غمبارترین روزهای عمرم بود..!!
چه عزیزانی که برای حفاظت از من جان خودشون را از دست دادند تامن بمانم….!
چه خونها ریخته شد..!!
چه پدران ومادران وفرزندانی که به خاک وخون کشیده شدند تا من بمانم..!!
بغضی عجیب گلویم را می فشارد..اشک امانم نمی دهد…دلم به درد می آید..چه عزیزانی که از من محافظت کردند..جایشان خالیست!!
تابستان سال 1367 بود که اوضاع نسبت به قبل آرام تر شد ومن توانستم به سفرم ادامه بدم..باهمت وتلاش بیشتر گام بردارم .
گرچه پدرمهربانم رادرسال 1368 ازدست دادم واین بزرگترین اندوه زندگیم بود..بعداز پدرم سرپرستی منو آقایی مهربان ودلسوز وخیلی شجاع به عهده گرفت که برایم مثل پدر بود.
در تمام لحظات زندگی با جان ودل مواظبم بوده وهست!من عاشق اوهستم..
چقدردلتنگ دوستانم هستم!! همان دوستانی که در هر جمع ومحفلی از من یاد می کنند وآرزوی سربلندی وموفقیت منو دارند ودر هرزمان ومکانی به من کمک می کنند..ودرحسرت همه ی دوستان شهیدم هستم که برای هموار کردن این مسیر ازجان گذشتند..
هنوز هم آزار واذیت های دشمنان وبدخواهان هست ..کاش فقط آزار غریبه هابود..غم غربت در میان بعضی دوستان وآشنایان سنگین تره..!!
بگذریم..من وظیفه سنگینی دارم ..امانتی که به من سپردند راباید به صاحبش برسونم..
12فروردین 1358 بود که همه ی مردم جمع شدند تااین امانتی را به من بدهند..چه باشکوه بود..
چه هدیه ی زیبایی..!
چه میراث گرانبهایی..!
بااین هدیه من احساس عزت وشرافت وقدرت بیشتری داشتم..من اون روز در بالاترین قله ی افتخار بودم..همه با من دست بیعت دادند وتبریک می گفتند..راستش یاد واقعه ی غدیر افتادم….
ودیعه ی ارزشمند اون روز ،پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران بود که باید در پایان سفر به دست صاحبش برسانم..این پرچم جان من است ومن باید با توان بیشتر به سفرم ادامه دهم…
..امروز سالروز همون جشن زیباست..سالروز جمهوری اسلامی ایران!!!
سالروز “استقلال ” وطنم..سالروز “آزادی” وطنم..سالروز احیای "اسلام” در وطنم..
سر از زانو برداشت. ایستاد وبا دست راستش سایبانی بر چشم هایش زد وبه دوردست ها خیره شد..
کمی آب نوشید وباچفیه عرق ازپیشانی اش پاک کرد..
بایک دست کوله پشتی وبا دست دیگر پرچم سه رنگ راروی دوشش گذاشت.
رفت ورفت ورفت…
باتوان بیشتر..
باقدرت بیشتر..
باگام های بلند تر..
با امید بیشتر..
سفر به سلامت انقلاب من!!!
#دل_نوشت
نظر از: اویس قرنی [بازدید کننده]
سلام. سلامتی انقلاب ورهبر انقلاب وبچه های انقلابی صلوات…
پاسخ از: راحیل [عضو]
سلام واحترام
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات