♦«من» انسانی و «من» حیوانی
◽انسان یک موجود مرکب است. این حقیقت را نباید فراموش کرد که در انسان واقعاً دو «من» حاکم است: یک من انسانی و یک من حیوانی، که من حقیقی انسان آن من انسانی است. و چقدر مولوی این مسئله تضاد درونی انسان را عالی در آن داستان معروف «مجنون و شتر» سروده است! انسان واقعاً مظهر اصل تضاد است. در هیچ موجودی به اندازه انسان، این تضاد و ضدیت درونی و داخلی حکومت نمیکند.
?داستان را اینجور آورده است که مجنون به قصد اینکه به منزل لیلی برود، شتری را سوار بود و میرفت و از قضا آن شتر کرّهای داشت، بچهای داشت شیرخوار. مجنون برای اینکه بتواند این حیوان را تند براند و در بین راه معطل کرّه او نشود، کرّه را در خانه حبس کرد و در را بست. خود شتر را تنها سوار شد و رفت.
◽عشق لیلی، مجنون را پر کرده بود. جز درباره لیلی نمیاندیشید. اما از طرف دیگر، شتر هم حواسش شش دانگ دنبال کرّهاش بود و جز درباره کرّه خودش نمیاندیشید. کرّه در این منزل است و لیلی در آن منزل، این در مبدأ است و آن در مقصد. مجنون تا وقتی که به راندن مرکب توجه داشت، میرفت.
◽در این بینها حواسش متوجه معشوق میشد، مهار شتر از دستش رها میگردید. شتر وقتی میدید مهارش شل شده، آرام برمیگشت به طرف منزل. یک وقت مجنون متوجه حال خودش میشد، میدید دو مرتبه به همان منزل اول رسیده. شتر را برمیگرداند، باز شروع میکرد به رفتن.
مدتی میرفت. دوباره تا از خود بیخود میشد، حیوان برمیگشت. چند بار این عمل تکرار شد:
همچو مجنون در تنازع با شتر
گه شتر چربید و گه مجنون حُر
میل مجنون پس سوی لیلی روان
میل ناقه از پی طفلش دوان
تا آنجا که میگوید مجنون خودش را به زمین انداخت:
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد بس همره نالایقیم
بعد گریز خودش را میزند، میگوید:
جان گشاده سوی بالا بالها
تن زده اندر زمین چنگالها
در انسان دو تمایل وجود دارد: یکی تمایل روح انسان و دیگر تمایل تن انسان.
میل جان اندر ترقّی و شرف
میل تن در کسب اسباب و علف
اگر میخواهی جان و روحت آزاد باشد نمیتوانی شکمپرست باشی؛نمیتوانی زنپرست باشی و روحت آزاد باشد، پولپرست باشی و روحت آزاد باشد و درواقع نمیتوانی شهوتپرست باشی، خشمپرست باشی. پس اگر میخواهی واقعاً آزاد باشی، روحت را باید آزاد کنی.
چقدر در همین زمینه ما بیانات عجیبی داریم! حدیثی دیدم در شرح نهجالبلاغه ابن ابی الحدید که روزی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به میان اصحاب صفّه [1] رفتند. یکی از آنها گفت: یا رسول الله! من در نَفْس خودم این حالت را احساس میکنم که اصلًا تمام دنیا و مافیها درنظر من بیقیمت است. الآن در نظر من طلا و سنگ یکی است، یعنی هیچ کدام از اینها نمیتواند مرا به سوی خودش بکشد. نمیخواهد بگوید که استفاده من از طلا و از سنگ یک جور است؛ بلکه قدرت طلا و قدرت سنگ در اینکه من را به سوی خودش بکشاند یکی است. رسول اکرم نگاهی به او کرد و فرمود: «اذاً انْتَ صِرْتَ حُرّاً حالا من میتوانم به تو بگویم که مرد آزادی هستی.»
❎پس واقعاً آزادی معنوی خودش یک حقیقتی است.
✍️منبع :آزادی معنوی ص ۳۱
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات