اگر انسان اين حقيقت را بهدرستي تصور کند که پاکبازترين عاشقهاي عالم، در عمق دلشان اين توقع هست که محبوبشان از آنها يادي کند، آن وقت ميفهمد که غير از «اذکروني بالطاعة اذکرک بالثواب»، ياد ديگري هم هست و آن «اذْكُرْنِي فِي نَفْسِكَ أَذْكُرْكَ فِي نَفْسِي» است. تعبير «نفسي» در قرآن تنها يک جا درباره خدا آمده است و آن جايي است که حضرت عيسي عليهالسلام به خداي متعال عرض ميکند: تو آنچه در دل من هست ميداني، اما من آنچه در دل تو هست نميدانم (تَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِي و َلاَ أَعْلَمُ مَا فِي نَفْسِكَ6)؛ مسلما هيچ مخلوقي نميتواند چنين علمي پيدا کند. هيچ کس جز خود خدا نميتواند از نفس او – نفس به هر کدام از معانياش که درباره خدا صحيح باشد – آگاه شود. آنجا مقام ذات الهي است که جز ذاتْ چيزي ديگر در آن راه ندارد. اگر خداي متعال نفرموده بود «أَذْكُرْكَ فِي نَفْسِي» کدام عقلي ميتوانست اين را بفهمد؟! کدام مَلَکي ميتوانست از دل خدا خبر دهد؟! هر کس از اين حقيقت با خبر شود از ناحيه خود خدا با خبر ميشود.
امام سجاد عليهالسلام ميفرمايد: وَ أَنْتَ الَّذِي دَلَلْتَهُمْ بِقَوْلِكَ مِنْ غَيْبِكَ؛ «تو با گفتاري از غيب خود، بندگانت را هدايت کردي.» حضرت تعبير «مِنْ غَيْبِكَ» را بهکار ميبرد. تا اينجا آنچه وعده داده شده بود از غيب نبود. هر چه بود اموري خارج از ذات الهي بود، اما اينجا ميفرمايد: تو از غيب خود به بندگان خبر دادي، بهگونهاي که اگر نگفته بودي هيچ چشمي، هيچ گوشي و هيچ وهمي به آن نميرسيد (از «بقولک» تا آخر «فيه حظهم» مانند جمله معترضه است).
حضرت به جاي «عقل» تعبير «وهم» کرده، زيرا وهم چيزهايي را تصور ميکند که عقل وجودش را محال ميداند. حضرت ميفرمايد: اگر تو نگفته بودي حتي وهم هم نميتوانست آن را تصور کند. آن حقيقت غيبي اين است که فرمودي «به ياد من باشيد تا من هم پيش خودم به ياد شما باشم.» براي انسان چه شرفي از اين بالاتر که خدايي از او ياد کند که عظمتش بينهايت است؛ انساني که لَمْ يَكُن شَيْئًا مَّذْكُورًا.7 اين شرفي است که هر چه در مقابلش گذاشته شود رنگ ميبازد.
علامه مصباح یزدی /۱۳۹۴/۴/۵
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات