علامه طباطبائي(ره) در کتاب «معنويت تشيع» مي فرمايند:
در ده سال که امام حسين(ع) بعد از شهادت امام حسن(ع) در مدينه بودند آنقدر شرايط سخت شده بود که کسي به ايشان رجوع نمي کرد تا مسائل فقهي خود را بپرسد و لذا از امام حسين(ع) حديث فقهي باقي نمانده است. اين بدين معني است که امويان شرايط فرهنگي جامعه را طوري قبضه کرده بودند كه همه، همه كاره اند و امام هيچ كاره، و مؤمنين واقعي و در رأس آن ها امام حسين(ع) هيچ نقشِ فرهنگي در جامعه نداشته اند و در انزواي کامل بودند، هر بي سر و پايي به عنوان كارشناس و متخصّصِ اسلام حق نظر داشت مگر فرزند رسول خدا(ص) با آن همه تأکيدي که رسول خدا(ص) نسبت به آن ها کردند.
با توجه به نکته ي فوق؛ حال ببينيد نهضت اباعبدالله(ع) چگونه جهت کلي جامعه اسلامي را تغيير داد، به طوري که چيزي نمي گذرد، چهار هزار دانشمند از سراسر جهان اسلام پاي درس امام صادق(ع) حاضر مي شوند. چون با شهادت امام حسين(ع) جهان اسلام متوجه شد با حذف اهل البيت(ع) کارش به کجا کشيد، در اثر همين رجوع همگاني بود که بني عباس توانستند با شعار برگشت به اهل البيت پيامبر(ص) بني اميه را از صحنه بيرون کنند. به همين جهت بايد گفت: اسلام را كربلا نگه داشته است چون كربلا حامل يک فكر و بينش بود، كربلا يك خاطره نبود بلكه نمايش عمق فاجعه اي بود که جامعه مسلمين بدان گرفتار شده بود و به همين جهت اولين اعتراض ها از دربار عبيدالله و يزيد شروع شد.
امروز هم بايد پيام كربلا را بگيريم و با آن زندگي كنيم، و متوجه شويم اگر اصالت را به چيزي جز ايمان داديم دير يا زود بهترين چهره هاي معنوي خود را به مسلخ مي کشانيم.
⭕منبع: راز شادی امام حسین درقتلگاه
دامن زدن به جوّ توليدِ بدون توحيد، باعث مي شود، دانشجوي رشته ي مهندسي و پزشکي گمان کند دروس معرفت ديني و اخلاق چيز اضافي است.
آنقدر هويت ديني، که اصل و اساس هويت هر انساني است، بي رنگ مي شود که دانشجويان ما هويّت خود را در تخصّص خود جستجو مي كنند و نه در ايمان و بندگي خود.
لذا تعالي و حيات خود را در هر چه بيشتر فرو رفتن در تخصص مي جويند. در حالي که رسول خدا(ص) مي فرمايد: «إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَقَّهَهُ فِي الدِّين »؛
چون خداوند خيري را براي بنده اي اراده کند او را علاقمند به تعمق در دين مي کند. چون سعادت اصلي انسان با آشنائي و معرفت هر چه بيشتر به دين، تأمين مي شود.
منبع: راز شادی امام حسین در قتلگاه
❌وقتي معتقد باشيم فلان مسئول اگر اعتقاد محكمي به اسلام و انقلاب ندارد، و اگر خانواده اش هم مقيّد به رعايت ظاهر اسلامي نيستند، چون خوب كار مي كند پس بايد به او نقش تعيين کننده داد و شرايط طوري شود که حرف آخر را او بزند، بايد منتظر همان نتايجي بود که از طريق سقيفه به جامعه ي اسلامي رسيد.
❌در چنين شرايطي نه تنها نيروهاي انقلابي حذف مي شوند، بلکه کار به كشتن فرزندان معنوي انقلاب كشيده مي شود، و ناخواسته زمينه براي پذيرش امثال رضاخان فراهم مي شود. همين بينش است كه در ابتدا چون جرئت نمي کند بگو يد پيغمبر مي خواهيم چه كنيم، مي گويد: آخوند مي خواهيم چه كنيم، ولي از حرکات آن ها روشن است که به نبوّت اعتقاد ندارند و مي خواهند زير بار احکام الهي نروند و مخالفت با روحانيت را - يعني جرياني که متذکر احکام الهي است - بهانه کرده اند و به توليدِ بي توحيدْ دل سپرده اند.
❌خداوند وقتي مي خواهد حضرت موسي(ع) را براي مقابله با فرعون مجهّز و آماده كند مي گويد: اي موسي قيامت آمدني است… و مواظب باش اهل هوس تو را از آن منصرف نكنند و پيرو هوس آن ها نشوي كه در آن حالت نابود خواهي شد؛ «فَلاَ يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَنْ لاَ يُؤْمِنُ بِهَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَی»؛ يعني در حين تلاش سياسي اجتماعي، اگر از مقصد اصلي که همان قيامت و آماده شدن براي ابديت است، باز بماني نابود مي شوي.
❌منزل اصلي هرکس، قيامت است. ما در زمين آمده ايم تا شايسته ي زندگي قيامتي شويم و دين هم براي قيامتي كردن ما آمده است، حال اگر فكري آمد كه ما را به کلي از قيامت غافل نمود و تماماً متوجّه دنيا كرد، اين فكر، در تقابل با سعادت انسان است. تحت تأثير چنين فکري آرام آرام احساس مي کنيد ديگر مؤمنان را دوست نداريد، دنياداران را بيشتر دوست داريد و به نوع زندگي و برنامه هاي آن ها علاقه مند هستيد. کم کم متديّنين را مسخره خواهيد كرد، نسبت به روحانيّت بي توجه مي شويد و مي گوييد: اين ها نقش توليدي ندارند، مي گوييد: اديسون برق اختراع كرد، آخوند چه كار مي كند؟ در حالي که برق در عين اين که مي تواند وسيله اي جهت راحت کردن امور زندگي باشد ولي هرگز با برقي که اديسون اختراع کرد، نمي توان زندگي زميني را آسماني نمود. پيامبران(ع) آمدند زميني ها را به ابديت متصل گردانند و آن ها را به ساحتي فوق ساحت زمين دعوت نمايند.
❌اگر ذهن و فکر جوانان ما را توليد بدون توحيد اشغال کرد، ديگر گوششان نسبت به سخنان پيامبران(ع) شنوا نيست تا بخواهند بر اساس دستورالعمل پيامبران الهي زندگي کنند. و اگر اين راه ادامه يابد روح کلي جامعه به مسيري مي رود که تحملِ به قتل رساندن قدسي ترين انسان ها برايش آسان مي شود. به همين جهت است که مي توان گفت فرهنگي که در سقيفه پايه گذاري شد فرزند پيامبر(ص) را در کربلا کشت. آن ها فكر نمي كردند، حرکت شان منجر به چنين فاجعه اي شود، ولي حضرت زينب(س) به ما نشان دادند که کربلا از کجا پايه ريزي شد. همچنان که اصالت دادن به ارزش هاي غربي در صدر مشروطه، روح جامعه را به سمتي کشاند که شيخ فضل الله نوري را مانع اهداف خود ديد و لذا تحمل شهادت او براي جامعه آسان شد. و پس از آن بود که پنجاه سال حکومت وابسته پهلوي پاي گرفت.
❌دامن زدن به جوّ توليدِ بدون توحيد، باعث مي شود، دانشجوي رشته ي مهندسي و پزشکي گمان کند دروس معرفت ديني و اخلاق چيز اضافي است. آنقدر هويت ديني، که اصل و اساس هويت هر انساني است، بي رنگ مي شود که دانشجويان ما هويّت خود را در تخصّص خود جستجو مي كنند و نه در ايمان و بندگي خود. لذا تعالي و حيات خود را در هر چه بيشتر فرو رفتن در تخصص مي جويند. در حالي که رسول خدا(ص) مي فرمايد: «إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خَيْراً فَقَّهَهُ فِي الدِّين »؛(37) چون خداوند خيري را براي بنده اي اراده کند او را علاقمند به تعمق در دين مي کند. چون سعادت اصلي انسان با آشنائي و معرفت هر چه بيشتر به دين، تأمين مي شود.
#انتخابات_1400
#دلتنگ_شهید_رجایی_ام
⭕منبع: رازشادی امام حسین درقتلگاه
برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است. فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم.
اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست. و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها… جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ “کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟” گفتم نه! ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم. می گفت: اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات! همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد. وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد.
رسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد! توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست. گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است…
می گفت: “نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!” می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند.
نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود. و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند.
چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است.
خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها… هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست.
نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم. می گفت: فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند.
خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور… چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد!
یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم. همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند، نه پدران و مادران پیر شهدا را… بدم میآمد از کسانی که نمیدانند ستونهای خانههای پر زرق و برقشان چطور بالا رفته! از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان میخواهند!
کاش بعضی به اندازه پشهها معرفت داشتند وقتی که میخوردند، میگفتند کافیست! و بس میکردند، و می رفتند، ما چه میدانیم جانبازی چیست…
به یاد آنهایی که تن مقدس شان زیر شنی های تانک های دشمن له شد ولی اجازه ندادند غیرت ملی و دینی شان له شود.
ما امروز میراث داران آنهاییم.
کانال خبری تحلیلی خواص
یک رزمنده گمنام
آخرین نظرات