? به همسرم گفتم عصر جمعه می خوام با زنی برای شام وگردش بيرون برم که فکرمی کنم دوست داره چندساعتی باهم تنها باشیم…
?همسرم که ازصریح گویی من تعجب کرده بود،مات ومبهوت نگاهم می کرد…
خسته بودم وتازه ازسرکار برگشته بودم..فاطمه دختربزرگم هنوز ازدانشگاه نیومده بود ومحسن توی اتاقش تکالیف درسی می نوشت وحنانه کوچولو هم جیغ ودادش بااسباب بازی ها بلند…همسرم همین که سفره رو جمع می کرد توفکر بود وانگار ذهنش در گیر حرفای من!
?گفتم بیابشین برات بگم ..
آن زن غریبه نیست! بانویی که باشیره جانش منو پرورش داده وبامحبت های عمیق خالصانه ش منو بزرگ کرده… من بزرگ شدم وتشکیل زندگی دادم واینقدر مشغول زندگی خودم شدم که یادم رفت اونم دارای #احساسات وعواطف فوق العاده ای هست…مادرم رو میگم.
?رنگ چهره ش تغییر کرد وگره از ابروانش باز شد..خب زودتر می گفتی بامادرت می خوای بری بیرون!
?خندیدم وگفتم می خواستم ببینم عکس العملت چیه و مزاحی برای رفع خستگی!!
?غروب #پنج شنبه بود که تماس گرفتم وگفتم که آماده باشه..
رسیدم در منزل مادرم، کلید داشتم،داخل رفتم..چای ومیوه آماده کرده بود وانگار منتظر مهمون..منو که دید گفت بیابشین یه چای بخوریم..دلم نیومد بگم بریم نشستم..بایه حالت تعجبی گفت چیزی شده؟؟اتفاقی افتاده؟!خبری شده؟!
گفتم نه ..هیچی..!!حرفا وسوال پیچ هاش رو حق داشت…کارمن غیرعادی بود…خلاصه سوارماشین شدیم وراه افتادیم.
?صندلی جلونشسته بود..گرمای نگاهش رو حس می کردم..گاهی به اطراف نگاه می کرد ولی بیشتر روی چهره و دستهام متمرکز بود..
برای شام بردمش یه رستوران…رستورانی که وقتی مجرد بودم یه غذاخوری کوچک وساده بود…گفتم چی سفارش بدم..گفت هرچی توبخوری منم می خورم..گفتم کجا بشینیم؟!گفت هرجا توراحتی؟!گفتم نوشیدنی چی بگم بیارن؟!گفت هرچی توبخوری..
?سرگرم غذا خوردن شدیم وباهم حرف میزدیم…از روزمرگیهاش برام می گفت..از همسایه هاش..ازاتفاقات بدوخوب اطرافش…از دوران کودکی من وچقدر راحت وصمیمی..منم بالبخند وسرتکون دادن وگاهی بلند خندیدن باهاش همراهی می کردم…
?چقدر اون شب زیبابود….چقدر زیبا وغیرقابل تکرار..همه وقت ما اون شب توهمون رستوران گذشت…چون نخواستم حرفای مادر رو قطع کنم وگذاشتم بی دغدغه حرفاشو بزنه..چون من برای همین کنارش بودم..
?وقتی اورا به منزلش برگرداندم تشکر می کرد ومی گفت خداعاقبت به خیرت کنه پسرم..وبهش قول دادم یه کم سرم خلوت بشه بازهم شبی باهم خواهیم بود
اما…..
?اما بعد مدت کوتاهی مادر برای همیشه ازبین ما رفت ومن موندم وحسرت..
✅ قدر مادر هاتون تازنده اند بدونید…اونا توقعی زیادی ندارن…ساعتی رو باهاشون تنها باشید تادیر نشده……..خوبه که باخانواده آخر هفته برید دیدن والدین…اما یه وقتایی تنهایی بهشون سربزنید..درطول روز باهاشون تماس بگیرید وحالشون بپرسید..نگید حرفای تکراری میزنن..نگید گیر میدن به یه چیزی…والدین شما چه جوان باشند ویاسالمندشمابراشون همون فرزند عزیزی هستید که یه روزهایی به شما حرف زدن وراه رفتن آموختن..
?بخشی از محبتهای یواشکی تون رو بزارید برای بانویی به نام ?مادر?
#دل_نوشت
نظر از: ... [عضو]
سلام. چه زیبا و متاثر کننده
پاسخ از: راحیل [عضو]
سلام واحترام
شمالطف دارید
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات