یکساعت به پرواز مقصدم مونده..زودتر اومدم..شاید از ذوق زیارت!!
ترجیح دادم یه کم مطالعه کنم.تبلت رو از کیف دستی درآوردم ومشغول مطالعه شدم…یه گوشه خلوت دیدم که دوتا نیمکت گذاشتن..یکیش دوخانم نشستن ومنم نیمکت جلویی نشستم.
ساعت شلوغ فرودگاهه ..همه در حال رفت وآمد.. طلبه جوانی همراه همسر وفرزندش که عبای عسلی کوچکی تن کرده بود ازمقابل ما گذشتند ونیمکت های روبرو نشستند.
_نگاه نکن اون طرف!
_خب دارم نگاه می کنم چیه مگه؟!
_الان می خوای بیاد بگه خانم روسریت رو درست کن..خانم موهات معلومه..خانم لباست فلانه..!!
_باشه ..چقدر گیر میدی فقط نگاه کردم!
_فتانه..!!
_چیه…؟!
_میگم بچه های آخوندا (طلاب) خسته نمیشن؟!هی قران بخون..مسجدبرو..نماز بخون..؟!نگاه کن چی تن بچه ده ساله کردن..!
_ول کن بابا حوصله داری نوشین..بیا این پیج رو ببین کیک تولد سفارش بدیم.
_وای یادم رفت !!
_چیو؟!
_امروز قرار بود زنگ بزنم نوبت دیزاین ناخن سانازجون رو بگیرم..
_خاله قربونش ….شش ساله ی شیرین زبون!!
مطالعه مطلبم نیمه کاره موند وزمان پرواز رسیده ومن درفکر سختی خواندن قرآن ونمازبرای بچه ها….!!!
#دل_نوشت
نظر از: ... [عضو]
سلام. امان از تسویل
پاسخ از: راحیل [عضو]
سلام واحترام
عاقبت همه ی ما ختم به خیر ان شاءالله
فرم در حال بارگذاری ...
آخرین نظرات