_خانم چته..؟!چه خبره…؟!یواش تر ..در ماشین داغون کردی! ای بابا….

برو دیگه…الو..هان..?!چیه دوباره..?!خُب حالا ،میام خونه توضیح بده تو هم وقت گیرآوردی..?!..بیا دوباره پشت چراغ قرمز… 

نیم نگاهی به گوشی انداختم..ساعت دوازده رو نشون می داد..چندتاپیام ودوتماس پاسخ نداده هم داشتم.

ازپشت شیشه کدر پژو نگاهی به خیابون انداختم..خیلی گرم بود!

دلم می خواست به مقصد نرسیده پیاده شم ازبس که راننده غُرمی زدوکلی بدوبیراه به دولت ومردم می گفت وبه هرموضوعی سرک می کشید که یه چیزی بگه بالاخره.

حوصله ی ادامه راه بااین راننده رو نداشتم پیاده شدم وخودمو رسوندم به تاکسی زرد رنگی که منتظر یه مسافر بود تا راه بیفته

نشستم وبی وقفه نگاهموبه تصویری که به آینه ی ماشین آویزون کرده بود دوختم.

باخط زیبا وریز نوشته بود «آرام باش خدا هست»

نمی دونم چرا..ولی خیلی این جمله به دلم نشست ..ریحانه توبغلم باخودش کلنجار می رفت که زد زیر گریه..راننده نیم نگاهی به آینه انداخت وگفت.شاید گرمش شده..الان کولر روشن می کنم..

ریحانه آروم تر شده بود وکم کم خوابش برد..من آخرین مسافری بودم که باید پیاده می شدم..

باصدای راننده به خودم اومدم..آبجی کجا پیاده میشی..گفتم سرسه راهی !

برگشت نگاهی به عقب انداخت وگفت نه بعدسه راه ،کدوم سمت میری؟!خودمو جمع کردم وگفتم..ممنون همین سه راه خوبه..

بالحنی محکم گفت:هواگرمه بااین بچه سخته! من سمت چپ میرم اگه مسیرتون هست می رسونم..منم ازخدا خواسته گفتم شرمنده مزاحمت میشه براتون.

تاسرکوچه رسوندبدون کرایه ی اضافه..!

کاش آدمایی که عطر خدا دارن بیشتر سر راهمون بیان..!!

کاش همیشه اطرافمون پر باشه از آدمایی که وقتی می بینی شون جون می گیری وانگار یه دفعه شارژ میشی!! 

کاش هرکدوم از ما یه نهال امید به زندگی،امید به آینده در دل دیگران بکاریم تا دلهایی آباد در کنارهم داشته باشیم!

کاش مایه ی دلگرمی همدیگه باشیم!

#دل_نوشت