از پشت ویترین که نگاه کردم هم رنگش زیبا بود وهم ازمدل دوختش خوشم اومد..
ببخشید اقا اون پیراهن پسرانه ی سبز رنگ چند؟! میشه بیارید ببینم؟!..
انگار نه انگار که من بااین طول وعرض وخواهش مقابلش ایستادم!!
اصلا متوجه نشد..ازبس محو تماشای سریال شبکه ی یک شده بود..!
بی خیالش شدم ورفتم مغازه ی بعدی.. اونم غرق یه سریال دیگه!
ترجیح دادم فقط چرخی توی پاساژبزنم ولباسهارو ببینم.
انتهای پاساژیه مغازه ی کوچک توجه منو جلب کرد !
آقایی تقریبا چهل ساله روی صندلی کنار در نشسته بود وکتابی با تصویر شهید سلیمانی مطالعه می کرد.
نگاهم به گوشه ی ویترین افتاد که همان پیراهن ولی با رنگ آبی چشم نوازی آویزون بود.البته قیمت هم مناسب بود وخریدم.
ازراهروی پرسروصدای پاساژ زدم بیرون ولی فکرم هنوز درفضای پاساژ نشسته بود ودنبالم نمی اومد!!
راستی ما چقدر علاقه به دیدن یک زندگی خیالی داریم؟!
زندگی ساخته وپرداخته ی ذهن یک انسان که بیشتر اوقات هدف تجاری پشت آن ایستاده!!
اصلاخیالی نه…داستان واقعی یک زندگی!!
ما مشتاقانه ودقیق تمام قسمتها وبخش های یک سریال بیست،سی،چهل وحتی هفتاد قسمتی را می بینیم
حتی حاضرنیستیم یک بخش مفقود داشته باشیم..تکراری دیدن ودانلود کردن وذخیره که بماند!!
ولی حوصله ی سریال خودمونو نداریم و داستان زندگی خودمونو دنبال نمی کنیم؟!
زندگی هرکدوم از ما داستانی منحصر به فرده با بازیگرانی منحصربه فرد..!
یه جوری نقش بازی کنیم که مردم دوست مون داشته باشند..یادمون باشندوبخوان مثل ما باشند..!!
سبک زندگی ونقش مون رو دانلود کنند..ذخیره کنند..
حتی اگه یه روزی سریال زندگی مون تموم بشه!!
#دل_نوشت