18 سال بود که ازدواج کرده بودیم ولی بعد از 18 سال بچه دار نشده بودیم.
خیلی جاها رفتیم، دارو درمان کردیم ولی در نهایت دکتر متخصص به خانمم گفته بود که شوهرت مشکل دارد و شما اصلا بچه دار نمی شوید.
خیلی دلم شکست. برخی از دور و بریها به من گفتند: دکتر دروغ گفته و تو اگر ازدواج کنی حتما بچه دار می شوید، اما من زندگیم را دوست داشتم و به همسرم گفتم: اگر خدا بخواهد حتما به ما هم فرزند خواهد داد و اگر نخواهد، حتما خداوند خیر ما را بهتر می داند.
در هر صورت حرف و حدیث دیگران زیاد شده بود و بالاخره به همسرم گفتم: بیا برویم به مشهد و از حضرت امام رضا علیه السلام بخواهیم برای ما دعا کند، ان شاء الله خداوند دعای بنده خوبش را اجابت خواهد کرد.
مشهد رفتیم و جواب دکترها را هم به پیش یکی از دکترهای مشهد که دکتر معروفی هم بود، بردیم، آن دکتر به ما گفت: مشکلی در شما نیست و تحت نظر ما ان شاء الله بچه دار می شوید و قرار شد که تحت نظر آن دکتر باشیم.
همان روز برای زیارت به حرم رفتم و نمی دانم چه شد که در حرم خوابم برد.
در خواب دیدم که کبوترهای زیادی در صحن حرم پرواز می کنند که ناگهان دو کبوتر سفید قشنگ به سمت من آمدند و در بغلم آرام گرفتند.
کبوترهای بسیار زیبایی بودند و من آن ها را در بغلم گرفتم و بعد آنها را پرواز دادم.
همان لحظه از خواب بیدار شدم و خوشحال پیش خانمم رفتم، وقتی پیش خانمم رسیدم رو به او کردم و گفتم: خانم دیگر دکتر نمی خواهد برویم، پاشو بیا برویم زیارت و فردا هم برویم خانه.
خانمم خیلی تعجب کرد و هرچه اصرار کرد که چه شده و چه اتفاقی افتاده ، چیزی به او نگفتم تا زمانی که دو فرزند ما به دنیا آمدند.
وقتی فرزند دوم ما به دنیا آمد، ماجرای آن روز و آن خواب را برای خانمم تعریف کردم. آن وقت هر دو به سجده افتادیم و خدا را بابت این لطف قشنگش سپاس گفتیم.
حالا سالها از آن کرامت می گذارد و من همیشه وقتی یاد آن هدیه خدا که به دعای امام رضا علیه السلام به ما داده شده بود، می افتم بی اختیار گریه ام می گیرد.
خدا را شکر.
و داستان این کرامتهای ادامه دارد…
آخرین نظرات