➕خدایا ممنونم که بیدارم کردی!!!
باصدای نسرین خانم از خواب پریدم..
هرروز ساعت ده صبح با لباس فرم سفید ومقنعه ی سرمه ای ودفترچه بدست میاد تا وضعیت منو وهم اتاقی هامو چک کنه.
حالمو پرسید منم مثل همیشه یه جواب کوتاه..خوبم خداروشکر.سلامت باشید وتمام!!
اینجا حوصله ی صحبت زیاد ندارم..در حد یه احوالپرسی کوتاه!!
از تخت اومدم پایین ورفتم سمت سالن..عفت خانم روی صندلی نشسته بود واز شیشه ی پنجره حیاط رو نگاه می کرد..سلام دادم..نگاهم نکرد..خم شدم تا ببینمش..اشک امانش نداد..دستهای لرزانش عصا روبه سختی نگه داشت بود..
پسرش دکتره ویه دخترش رفته آلمان ودختر دیگه دبیر شیمی..دیروز می گفت سه ماهی میشه که کسی سراغشو نگرفته.فهمیدم دوباره دلتنگ شده!!
جمیله خانم کنار باغچه ی حیاط نشسته بود وبه گلها خیره شده بود!
لیلا خانم با مشاور اینجا در حال صحبت بود..حتما دوباره داره التماس می کنه که خبری از بچه هاش بگیرند..!
زهره خانم وصدیقه خانم هم روی نیمکت زیر درخت باهم گرم صحبت بودن..
صدیقه خانم اینقدر به اینجا عادت کرده که دلش نمی خواد اینجا رو ترک کنه..خب درسته همه دلتنگیم ویه غم مشترک داریم ولی اهالی اینجا از مسئولین ومشاور وپرستار وخدمه خیلی تلاش می کنند تا ما زندگی خوبی داشته باشیم ومواظب سلامتی ونشاط ما هستند..گرچه حس غربت ول کن ما نیست که نیست!!
نگاهم قلاب شد به انتهای حیاط که زهرا خانم زانوبغل گرفته بود وبه یه گوشه زل زده بود..
مدتیه خیلی کم حرف شده..حتی کم غذا..خیلی دلم می خواست برم نزدیک وحالشو بپرسم ولی…چی بگم..
من خودم اینجا حبسم..حبس در تنهایی…حبس در بی کسی..حبس درتکرار درودیوارها …
من حدود هفت ساله که درنظم آسایشگاه می چرخم وشبها با یاد وخاطره ی بچه ها وفامیل ودوستان وهمسایگانم می خوابم..
هفت ساله که گاهی باصدای ناله ی هم اتاقی ها از خواب بی خواب میشم..
هفت ساله که همدم دلهای شکسته شان هستم..
اوه خدای من..چقدر دل تنگم..
دلتنگ بچه ها..دلتنگ همسرم و سالهایی که باهم بودیم!!
دلتنگ خیابون های شلوغ
دلتنگ یه زیارت ….
دلتنگ یه مهمونی شلوغ پراز آشنا
دلتنگ روزهایی که هرجا اراده می کردم می رفتم ونیاز به مراقبت نداشتم..
دلتنگ آشپزی ها ولباس شستن وجمع کردن اسباب بازی بچه ها!!
_ مامان..مامان..
_بله دخترم..
_چرا اینجا خوابیدی؟!
با ترس ووحشت عجیبی اطرافمو نگاه می کردم..!
دوباره گفت:مامان خوبی؟!..مثلامن روزه اولی هستم ها..بریم سفره رو پهن کنیم تا بابا هم صدا کنم ..مامان سحری خوردنم رو باید فیلم بگیری ها..!!
خدای من…!!
درحال مطالعه خوابم برده..چقدر خوش حالم که این یه کابوس بود..!!
چقدر خوش حالم که هنوز فرصت دارم تا ادامه ی داستان زندگیمو بهتر بنویسم!!
هنوز باخانواده ام هستم…هنوز اراده واختیار دارم تا هرطور بخوام زندگی کنم!
خدایا ممنونم که بیدارم کردی!!!
#دل_نوشت