♥️به زیبایی یک صبح بهاری!!
صبح یک روز بهاری رفتم بوستان نزدیک خونه کمی قدم بزنم..
من برعکس همه دلم می خواد تنهایی برم تا یه گوشه ی خلوت، کمی قدوبالای زندگیمو نگاه کنم ویه مرورسرزده ی هفتگی به خودم داشته باشم!
مثل همیشه نیمکت چوبی زیر دوردیف درختِ نزدیک آبخوری نشستم وبطری آب ودوتا شکلات هم ازکیفم درآوردم وبانفسی عمیق همدم گلهای زردوبنفش وصورتی شدم که انگارکنجکاوانه وخیره از کنار نیمکت سرک می کشیدند..
چه رنگ های لطیفی دارند..!وچقدر اعجاب انگیزکه ازتن سرد خاک ،رنگ هایی به این شادی وطراوت جان گرفته اند واصلا شبیه مادرشان نیستند..!!
سیاهی پوسته های تخمه ی ریزودرشتِ چند قدمیِ من ،عین آهن ربا نگاهمو کشید سمت خودش!..
شاید سه چهار دوست دور هم ایستاده اند وفارغ از خستگی های کاری ، ساعتی باهم خوش بوده اند..اینقدر خوش که حتما از طنز گویی یکی ازآنها، صدای خنده شان تا دوردستها می رفته..!!
شاید یک نفر به انتظاری نشسته بوده..اینقدر منتظر که پایان تخمه ها گذرِ ساعتِ ملاقات که هیچ،ساعتِ رفتن راهم نشانش داده..
یانه!!اصلا غریبی بوده در بین شلوغی های شهرکه دلش سخت گرفته وبه این گوشه ی پارک پناه آورده تا با آسمان شب درگوشی هایش را بگوید..
ومی تواند پارکبان ویا رفتگری باشد که جهیزیه ی دختر دم بختش تکمیل نشده..آخه مگه رفتگر خودش آشغال میریزه!!!!
ومیشه دوعاشق دلباخته که هنوزمزه ی کیک سفره ی عقد، کام جانشان را شیرین نگه داشته..اینجا ساعتها به آینده فکر میکردند ومسیرشونو مرور می کردند.. !
وشایدهم…
داستان این پوسته های تخمه وحتی پاکت های پفک وچیپسی که روی زمین افتاده گاهی غم انگیز وگاهی زیباست..
کاش همه ی داستان ها زیبا باشند..به زیبایی یک صبح بهاری!!
#دل_نوشت