من ، زیر این گنبد تاریک ِ پراز فانوس، مثل کودکی رها وگمشده ام….
کودکی که وحشت زده و حیران وزاری کنان عروسکم را سخت در آغوش گرفته ام و بی خبر از مقصد به هر سمت وسو در بازارشلوغ وبی رحم دنیا می دوم ومی دوم ومی دوم…
دست های دلم بی قرارند…!!
اوج گرفته اند وانگارخیال پایین آمدن ندارند..!!
چشمهای دلم ملتمسانه به سوسوزدن ستاره های نزدیک به من، گره خورده…
آرام کده ای پراز حرفای ناگفته ست..خاموش وپراز غوعا..پراز رمز وراز.. پرازنجواهای عاشقانه!!
آرامشش سهم نواهای آشناست ..نواهایی که باکاروان شب ،مهمونش میشن..
وچه پرحسرتم من!!!
یادمه معلم قرآن کلاس پنجم می گفت:اناانزلناه فی لیله القدر…
یعنی شبی که خدا دست نوشته هاشو برای بنده هاش فرستادوتأکید کرد که این یه شب به یاد موندنی خواهد بود…عاشقانه ترین شب !!
ومن شبها ،دست نوشته ی خدا رو ازلب تاقچه برمی داشتم وچند بار ورق میزدم وخوب نگاهش می کردم و بابوئیدن وبوسیدنش شبم به خیرمی شد!!
یادش بخیر….اسکناس های نو وتانخورده ای که بابا ازلابلای صفحاتش می داد دستمون..گاهی هم مادر صدقه ی رفع بیماری بچه هاشو میزاشت بین همون کلمات!!
اصلا عروس هیچ مجلسی بدون این حرفای کریمانه به خونه ی بخت نمی رفت وهیچ مسافری بدون خداحافظی اش قدم به راه نمی گذاشت!!
وهیچ صاحب خانه ای بی اذن او بساط زندگی اش را پهن نمی کرد!!
ماه رمضونا هم وسط حیاط بی بی خانم ختم قرآن بود وما بچه ها لب حوض کنار شمعدونی ها می نشستیم..
چقدرقرآن دوران کودکی ام را دوست دارم…!!!!
باصدای سرفه های تخت شماره ی دو کلاف افکارم بهم ریخت..رفتم کنارش..همراهش روی صندلی خوابش برده بود..یه کم از آب لیوان بهش دادم وبرگشتم کنار پنجره…
حیاط بیمارستان از پشت پنجره دید کافی داره..زمین از بارون عصر خیس شده وعکس ماه غرق در آب جمع شده ی کنار آمبولانس..
اولین سال پرستاری، دراین بیمارستانو تجربه می کنم..اونم همزمان باکرونا..عجب شانسی..خب چه میشه کرد..من تعهد خدمت دادم وپای تعهدم مشتاقانه ایستادم وخیلی خوش حالم!
دوباره درگیر راه شب میشم و افکارم در صدای جیرجیرکهایی که زیر درختهای پشت پنجره جاخوش کرده اند، گم میشه…
باید چراغی برداشت ودل به راه شب زد وتا مهمانیِ شب نشین ها ,,رفت…
خمیازه ی کوتاهی یادم انداخت ،شیفت من در این بخش تمام شده وباید بروم!
لباسامو تعویض وباهمکاران خداحافظی کردم..
وارد حیاط شدم ..هنوز چند قدمی مونده بود که به ماشینم برسم برگشتم ونیم نگاهی به پنجره های روشن ساختمان بیمارستان انداختم…
پای دلم نمی اومد..ایستاد وایستاد وایستاد…
نتونستم امشب کنار بیمارانم نباشم..
تصمیم گرفتم باهاشون بمونم ..!!
راهِ شبِ قدرِ من ،از همینجا هم رفتنیه…
من از بیمارستان واز بین دلهای شکسته ی بیماران کرونایی مهمان آسمان خواهم شد…
#شب_قدر
#مدافعان_سلامت
#کرونا
#دل_نوشت_راحیل