خاطره ای از همسر شهید عبدالحسین برونسی
✅بعد از شهادت عبدالحسین، زینب زیاد مریض می شد. یک بار
بدجوری سرما خورد وبه اصطلاح سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش
بیشتر نبود.
? چند تا دکتر برده بودمش، ولی فایده ای نکرد. کارش شده بود
گریه، بس که درد می کشید. یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم
هم گریه ام افتاد. زینب را گذاشتم روی پایم. آن قدر تکانش دادم وبرایش
لالایی خواندم تا خوابش برد.
? خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت نشسته، چشم هایم گرم خواب شد.
یک دفعه عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی وبا لباس های
نظامی. آمد بالای سر زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من
گفت:
«دیگه نمی خواد غصه بخوری، ان شاءاالله خوب می شه.»
?در این لحظه ها نه می توانم بگویم خواب بودم، نه می توانم بگویم
بیداربود. هرچه بود عبدالحسین را واضح می دیدم. او که رفت، یک دفعه
به خودم آمدم. نگاه کردم به لب های زینب، خیس بود. قدری از شربت
روی پیراهنش هم ریخته بود.
?زینب همان شب خوب شد. تا همین حالا، که چهارده، پانزده سال می
گذرد، فقط یک بار دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا- علیه السلام-
شفا گرفت.
منبع:کتاب سالکان ملک اعظم
آخرین نظرات